نامش فرخنده بود
و او، همچو پیچکی زیبا
بر شاخساران بهار
قد برافراشته بود.
گلهای اطلسی
بر سراسر اندام باریکش
روئیده بودند،
عطر او احساس لطیفش بود
و شهدش دانائی او
که او را به سرزمین بی انتهای
شگفتی ها و حماسه ها
می کشاند…
و اینگونه بود
که این پیچک زیبا
در برابر باروی زمستان ایستاد،
تا سیاهی رخت بندد
و بهار در همه جا بگسترد ..
و هم از آن روی
در غروبی شوم
چنگال سیاهی
از آستین صاعقه ای برون آمد ..
و زمین دگرباره
در سوگ فقدان فرزند خود نشست.
اما بیگمان
نهالی که در آن لکه سرخ
کاشته شد، آغاز به رستن خواهد کرد
ریشه در ریشه خواهد تنید
و سراسر آن سرزمین پهناور را
بارور خواهد کرد.
* * *
تا سرانجام روزی سبز
فرا رسد ..
که در آن هیچ انسانی
فریب آموزه های پوشالی را نخورد،
و برای رضایت خودخواهان
و ضحاکان ستمگر
خون بر زمین نریزد.
روزی که تسکین دلهای ما
نه خدا و نه دین
و نه امید بستن به فرقه ها؛
که خودآگاهی و آزادگی باشد ..
و از خاک شقایق های وحشی
صلح و دوستی بروید،
روزی که آرزوهای پاکِ رفتگان
تحقق یابند ..
و زندگی
سراسر فرخنده شود!
زهره مهرجو