نان و گل سرخ

نان و گل سرخ

ما در اینجا از دغدغه های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی جامعه می گوئیم...
نان و گل سرخ

نان و گل سرخ

ما در اینجا از دغدغه های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی جامعه می گوئیم...

داس و چکش دیگر ابزار کار کشاورز و کارگر نیستند!

نگاهی گذرا به تاریخ تکامل اجتماعی، این واقعیت را نشان میدهد که انسان دارای دو انگیزه یعنی بهبود سطح زندگی، مهار طبیعت و به خدمت در آوردن آن از طرفی و تسلط بر انسانهای ضعیفتر، جانواران و غیره جهت تحکیم موقعیت فردی، خانوادگی وقبیله ای خود از طرف دیگر، بوده است. این دو انگیزه گاها به موازات و گاها هم در تقابل با همدیگر عمل کرده اند. انگیزه دوم که شاید بانی بخش عمده ای از مصائب دامنگیر بشریت تا به امروز باشد، بیشتر مورد توجه در این نوشته است.  درسیر تاریخی و تکاملی نظامهای اجتماعی، میتوان به این دوگانگی در خوی و خصلت بشر ، بیشتر پی برد. به عنوان مثال، با برچیدن نظام برده داری، ساختاری با شکل و ماهیتی تازه، جای نظم کهنه را میگیرد. فئودال ها بر عریکه قدرت تکیه داده و جایگاه برده داران را پر کرده و همزمان، نقش برده ها را رعایا، در شکلی تکامل یافته تر، بر عهده میگیرند. تضاد بین این دو طبقه اجتماعی نوین که یکی تصمیم گیرنده و قانونگذار در راستای منافع خود، و آن دیگری که مجری بی چون و چرای همان ” قوانین ” است، در شکلی پیشرفته تر، ادامه می یابد و بر این اساس و بی درنگ، مبارزه بین این دو قطب تازه شکل گرفته، در قامتی نوین، آغاز میشود. دو خصلت بشری مورد بحث، در این پروسه جابجایی، به وضوح قابل مشاهده است. از یک طرف در نتیجه تکامل اجتماعی و نیازهای نوین بر آمده از آن و نا کار آمدی و محدویتهای نظام کهنه در برآورده کردن آن نیازها، اقلیتی صاحب نفوذ از زمین داران که از ناتوانی نظام برده داری ناراضی هستند و از طرف دیگر، برده ها و دیگر ستم کشان که کمرشان زیر فشار خم شده است، موقتا دست به دست هم داده و به مبارزه ای مشترک برمیخیزند. این وارثین که از بخشی کوچک اما با برنامه، توان و نفوذ و همچنین توده های تحت ستم و برده های به جان آمده که اکثریت جامعه را تشکیل میدهند و برای رهایی هر بلایی را به جان میخرند، به مرور، بساط نظم کهنه را در هم پیچیده و تحولی شگرف در مناسبات اجتماعی را به وجود میآورند.

تا زمان براندازی نظام برده داری، این دو بخش انقلابی اما با منافع کاملا متفاوت، با یکدیگر هم پیمان بوده و هدف مشترکی که همانا سرنگونی نظام کهنه است را، دنبال میکنند.
پس از پیروزی، طبقه فئودال تازه به قدرت رسیده بی درنگ، موقعیت خود را تحکیم و تقویت کرده و تمامی هزینه های آن تغییر و تحول را هم، به هم پیمانان تاکنونی خود، (برده های قدیم و رعایای جدید)، تحمیل میکند. این پارادوکس، در گذار نظام فئودالی به سرمایه داری هم تقریبا به همان شکل، خود را نشان میدهد با این تفاوت که ساختار اقتصادی و سیاسی، باز هم پیشرفته تر شده و طبعا هم چه در سازمان دادن جامعه و چه در شکل مبارزه برای جایگزینی آن، پیچیدگی های بیشتری را پیدا کرده است.

همانطور که اشاره شد طبقات محروم و ستمکش در مقاطعی، با بخشهایی از طبقات دارا در مقابل نظامهای کهنه همسو خواهند شد. از یک طرف اقلیت دارا که برای پیدا کردن موقعیت تازه مبارزه میکند، بر موج نارضایتی توده های محروم سوار شده و با استفاده از تجارب، قدرت مالی، اعتماد به نفس، استفاده از قدرت سخنوری، شعر، سرود، داستانهای قدیمی، دفاع از آب و خاک، مذهب، ناموس و غیره، بر تری خود را به اکثریت ستمکش که به لحاظ فرهنگی و دانش و غیره کم نسیب بوده و هیچگاه بودن در قدرت را تجربه نکرده اند، تحمیل میکند. با اینکه محرومین اکثریت مطلق و بازوی اصلی در مبارزه بوده، هیچگاه نقش چندانی در هدایت، رهبری و سخنگویی جنبشهای خود نداشته اند. وظیفه اصلی در دسترس آنها، معمولا مایه گذاشتن از جان و هستی خود و بر عهده گرفتن نقشهای سخت و اجرایی بوده است.

اقلیت دارا درست همانند مارهایی زهرآگین، خود را در آستین محرومین پنهان کرده و به محض پیروزی در مقابل دشمن مشترک، بی درنگ زهر خود را به همیاران صادق خود تزریق کرده و با استفاده از فریب، نیرنگ و زور، آنها را از معرکه به دور کرده و حتا مجازات هم میکنند و با سوءاستفاده از ادبیات انقلابی و اصطلاحات دهن پر کن، همان بلایی را بر سر آنها می آورند که در نظم قبلی تجربه کرده اند. به عنوان مثال، اگر توده های تحت ستم برای اعاده خواستهای بر حقی که برایش خون و عرق ریخته اند، حرکت کوچکی انجام دهند، خائن، عامل بیگانه و یا ضد انقلاب نامیده شده و به شدت سرکوب میشوند.

آنچه که به نظام سرمایه داری مربوط میشود، این واقعیت است که سیطره طبقه سرمایه دار بر پیشرفتهای علمی و تکنولوژیکی، غیر قابل انکار است. بورژوازی توانسته است در بعدی وسیع و در رشته های گوناگون، دانشمندان، متخصصین، مخترعین، صاحبنظران، اندیشمندان و در یک کلام، مغزهای متفکر را به شیوه های مختلف، به خدمت خود در آورد.
یکی دیگر از شگردهای موفق بورژوازی، آزاد کردن بخش کوچکی از سهام کارخانجات و مراکز تولیدی و غیره و فروش آن به مزدبگیران است. بورژوازی با این ترفند توانسته است که دل این بخش از نیروی کار را به دست آورده و آنها را همزمان بر دو صندلی کار فرما و کارگر بنشاند و به این شکل، آنها را در مبارزه طبقاتی، خنثی و حتا در مقابل هم طبقه ایهای خود قرار دهد.

کنترل بر دستگاههای ارتباط جمعی و بمباران روزمره و ثانیه به ثانیه جامعه با اطلاعات کاذب، سرگرم کردن آحاد اجتماعی و بخصوص جوانان، به ارزشهایی که هیچ ارزش واقعی ندارند، در کنار اهرم مواد مخدر و الکل، به بزرگترین ابزار این نظام در انحراف افکار در جهت حفظ قدرت و استثمار وحشیانه طبقات و اقشار تحت ستم، تبدیل شده است.
بحرانهای دوره ای و افسار گسیخته که در چند سال اخیر دامن کشورهای صنعتی را گرفته و دود آن به چشم اکثریت ساکنان این کره خاکی و بخصوص محروم ترینها میرود، بیشتر از هر زمان دیگر نمایان است. این وضعیت نشان میدهد که سیستم سرمایه داری عجز و ناتوانی خود را از اداره و ثبات جامعه، به نمایش گذاشته است.
محدودیتهای این ساختار، تنگ نظری و سیری ناپذیری فردی آحاد سرمایه دار، بانکها، ارگانها و کمپانیهای آنها، دنیا را با وضعیتی غیر قابل کنترل، روبرو ساخته است. کوته بینی بورژواها تا آن حدی است که، آنها حتی به بقای خود و حفظ طبیعت برای نسلهای بعدی خود هم، رحم نکرده و سیلی نقد را به حلوای نسیه ترجیح میدهند. چپاول منابع طبیعی و نیروی کار ارزان آن بخش از جامعه، که از علم و آگاهی کافی بهرمند نبوده و توان دفاع از منافع خود را ندارند، ایجاد جنگهای منطقه ای و راه اندازی کشت و کشتار و بی خانمان کردن توده های محروم در گوشه و کنار دنیا، دامن زدن به اختلافات قومی، نژادی، مذهبی و غیره آن ابزارهایی هستند که کار غاصبان قدرت را ساده تر کرده و بدین وسیله محرومین را از انسجام و یکپارچگی، باز میدارند و آنها را به بازی با گلوله نخهایی وا میدارند که غیر از بدبختی و به قهقرا کشیده شدن بیشتر، نتیجه ای دیگر نمیتوان تصور کرد. ارزش واقعی انسانی، بیشتر از هر زمان افت کرده و تفرقه و چند دستگی و سر در گمی ستمدیدگان، به اوج خود رسیده است.

این اتفاقات در شرایطی به وقوع می پیوندد که طبقات و اقشاری که پایه های اصلی تولید و چرخهای اقتصادی و صنعتی بر دوش آنها می چرخند، از تشتت و ابهام رنج میبرند. جنبشهای اعتراضی آنها در گوشه و کنار دنیا تکه تکه بوده و مورد پشتیبانی دیگر هم سرنوشتان خود در نقاط دیگر، قرار نمیگیرد و به همین دلیل، اعتراضاتشان به سادگی سرکوب میشوند. نبود افق و آلترناتیوی قابل دسترس و تاکتیک هایی متناسب که بتوان با آن افق نزدیکتر شد، در فعالیتهای افراد و تشکل های معترض، به خوبی خود را نشان میدهد. مرز کشورهای پیشرفته صنعتی، به قلعه ای تسخیر ناپذیر برای جنگ زدگان، ستمکشان و کارگران، تبدیل شده است این در حالی است که مرزهای جغرافیایی در تمام دنیا برای کاپیتالیسم، شرکتهای چند ملیتی و بانکها، کاملا معنا و مفهوم خود را از دست داده است.

لیبرالیسم نوین با نهایت گستاخی، دستاورد ها و رفاهیات اجتماعی را که حاصل کشمکش طبقاتی در گذشته و تحمیل آن به بورژوازی، در دورانی که نوعی توازن قوا در بین طبقات اجتماعی وجود داشته است را، به غارت میبرند و به عمق بحرانهای خانمانسوز که قربانیان اصلی آنها فقیرترین اقشار در جامعه هستند، می افزایند.

صحبت از مبارزه با این نظام بی نظمی، و جایگزینی آن با شیوه ای انسانی، عادلانه و آینده نگر، حرف تازه ای نیست. ده ها ویا صدها سال است که روشنفکران و انقلابیون، به ضرورت این تغییر و جابجایی واقف بوده و برای آن تلاش کرده و خونها ریخته اند. مارکس یکی از آن کسانی بود که به حق در زمان خود تار و پود این نظام را به صورتی دقیق و همه جانبه، به نقد کشید که هنوز هم آن نقد با وجود سانسور، سرکوب و فشارهای موجود، اعتبار خود را حفظ کرده است. اما، در بعد جایگزینی متاسفانه پیشرفت چندانی حاصل نشده است. مارکس شاه کلیدی را در اختیار نسلهای بعدی گذاشت و آن ماتریالیسم دیالکتیکی بود. اما از این شاه کلید که پایه اصلی افکار وی را تشکیل میداد، استفاده چندانی نمیشود و به همین دلیل ساده، خود مارکس بر خلاف نگرش و جهان بینیش، به یک رهبر مذهبی تقلیل داده شده است. او یک رهبر و اندیشمند انقلابی بود که به تغییر و تحول اجتماعی به نفع اکثریت محروم اعتقاد داشت و برای رسیدن به آن هدف، به، به روز شدن استراتژی و تاکتیک ها ی در آن جهت، متکی بود. اگر افکار مارکس پیگیری و ادامه داده میشد، شاید امروز بشر در جایگاه دیگری قرار داشت. شاید سالها پیش ساختار همه جانبه و عامه فهمی که سطح زندگی و توان بشری را ارتقاء میداد، جا افتاده بود و ما امروز مشغله های دیگری غیر از مبارزه با فقر و گرسنگی و جنگ و آوارگی داشتیم.

نظام سرمایه داری هم همانند نظامهای دیگر، قطعا آخرین مرحله از تکامل نخواهد بود و خواسته و یا نا خواسته باید جای خود را به یک سیستم دیگر اجتماعی که تکامل یافته تر و پیشرفته ترو انسانیتر باشد، واگذار کند. اما حتی با از بین رفتن سرمایه داری ، سیر تکاملی ایستا نبوده و ادامه خواهد یافت و نقطه پایانی برای آن هم قابل تصور نیست.

روزگاری علم مارکسیسم و اقتصاد سوسیالیستی و در ادامه، جامعه کمونیستی آن آلترناتیوی بود که می بایست به عمر این نظام جهل و جنایت خاتمه دهد. یک سوم از جمعیت کره زمین زندگی در کشورهایی که خود را سوسیالیستی و کمونیستی می نامیدند را، تجربه کردند اما آنها در محیط زیست خود، دگرگونی چندانی را به سوی سعادت، احساس نکردند. به تدریج مردم این کشورها، از آن نوع حاکمیت ها و محدودیتهای اجتماعی و اقتصادی حاصل از آن به ستوه آمده و دربرابر آلترناتیو ” اقتصاد بازار آزاد “، مقاومت چندانی از خود نشان ندادند. سوال این است: آیا مردم آن کشورها از شادی گریزان بودند که به حکومت بازار آزاد راضی شدند و یا در مقابل بدتر، بد را انتخاب کردند؟ گروهها و افرادی ادعا میکنند که هیچکدام از آن کشورها اقتصاد سوسیالیستی و یا جامعه ای کمونیستی نداشته اند بلکه سیستم سیاسی آن کشورها، سرمایه داری دولتی بوده است. گیرم که این استدلال درست باشد اما مشکلی را حل نمیکند. به هر حال مردم آن کشورها از چیزی به اسم کمونیسم که آن مناسبات سخت را برای آنها تداعی کند، گریزان بوده و از تجربه کردن مجدد آن، وحشت دارند. حتا در شرایط دهشتناک کنونی که نا امنی اقتصادی و معیشتی دمار از روزگار آنها به در آورده است، خواهان باز گشت به سیستم قبلی نیستند. امروز چه ما بپذیریم و چه نپذیریم، دفاع از کمونیسم و سوسیالیسمِ نمیتواند محور گردآوری جنبشهای اجتماعی باشند. در هیچ جای دنیا نمیتوان به نمونه ای از یک جامعه موفق با این بینش، اشاره کرد و از آن به عنوان ماکت و نمونه ای موثق، برای قانع کردن دیگران استفاده کرد.

بیشترآنهایی که امروزه خود را کمونیست و سوسیالیست میدانند حتا از تجزیه و تحلیل تحولات و بحرانهای جامعه موجود عاجزند تا چه رسد به آنکه مثلا، در مقابل نظم سرمایه داری، آلترناتیو روشن و عامه فهم خود را ارائه دهند. بیشتر تشکل های کمونیستی و سوسیالیستی در اروپا و کشورهای صنعتی دیگر عملا به بخشی از نظم سرمایه مبدل شده و در بهترین حالت، منهای شعارهای دهن پر کن آنها، دنباله رو احزاب موجود سرمایه داری هستند و به این غلت، جدی گرفته نمیشوند. این نوع گروهها امروز نه ابزار آن را دارند و نه جذابیتی که بتوانند مرکز ثقل اعتراضات توده های محروم و ستمکش باشند. در کشورهای تحت سلطه هم، چنین گروههایی، اکثرا با کمک بورژوازی سر پا نگه داشته شده اند و آنها هم وضع بهتری نسبت به دوستان دیگر خود در کشورهای صنعتی را ندارند. در مناطقی مثل خاورمیانه، که بنا به موقعیت خاص اقتصادی و استراتژیکی آن، همیشه آبستن حوادث و تغییر و تحولات است، به هنگام دست به دست شدن قدرتها، بورژوازی منطقه و فرامنطقه ای بنا به اینکه از قدرت گیری توده های محروم و اتکای آنها به توان واقعی خود، وحشت داشته، از کلیه ابزار و امکانات خود همچون مذهب، ملیت و غیره و حتا، گروههایی که خود را “چپ” میدانند برای بوجود آوردن اختلاف، انشقاق و توهم در بین ستمکشان و مبارزان، نهایت استفاده را میکنند.

برای رهایی از وضع موجود باید بدون تعصب، گذشته و جنبشهای اجتماعی را مجددا مورد بررسی قرار داده و بدون ملاحظه، نقاط ضعف و قدرت آنها را بررسی کرده و با توشه باری از تجارب مثبت و با نگاهی تازه، در تمامی عرصه های اجتماعی و زیستی، به سازماندهی و مبارزه برای زندگی شایان بشریت پرداخت. نقطه ثقل این نوع مبارزه باید بر آگاهی توده های محروم از منافع واقعی خود و سازماندهی پیرامون آن، متمرکز بوده و آنها باید بتوانند همه سنتهای کهنه را زیر سوال برده و بر سرنوشت خود تاثیر گذاشته و منتظر هیچ فرد، گروه و تشکلی که خود را از بالا به آنها تحمیل میکنند، نباشند. برای به کنترل در آوردن روحیه برتری طلبی و حاکمیت بر دیگران، تنها راه ایجاد یک سیستم است که حاکمیت را از شکل بسته و انفرادی آن در آورده و همه فعالیتهای ارگانهای رهبری به صورتی شفاف و زیر نظر مستقیم نمایندگان مردم قرارگیرد. به این شکل میتوان جاذبه های چسپیدن به قدرت را از فرد و گروه گرفت و راههای فساد اداری و مالی را سد کرد.

در این راستا به نگاهی تازه، همه جانبه و امروزی نیاز است. نگاهی که به تغییر و تحول به معنای واقعی و بر اساس شناختی همه جانبه و به روز شده، متکی باشد. نگاهی نوین که از پایه به نحوه آگاهی، تشکل و سازماندهی بنگرد و در عمل، با نگرش به ارث رسیده از نظامهای طبقاتی گذشته مرزبندی کند.
به عنوان مثال تشکل های سیاسی و اجتماعی باید به جایگاه واقعی خود یعنی اصل میدان مبارزه یعنی آنجایی که کشمکشهای طبقاتی به صورت روزمره در جریان است، برگردند و موجودیت خود را با نقشی که در آن میدان بر عهده میگیرند، تعریف کنند. تشکلها باید از شکل حرفه ای امروز خود، که در بیشتر موارد، مانعی بر سر پیشرفت مبارزه طبقاتی و حق طلبانه است، به در آمده و بخشی از خود جریان مبارزه شوند. یک فرد مبارز باید به عنوان یک عضو از جامعه در تولید و یا خدمات اجتماعی نقش و وظیفه ای برعهده گرفته و در کنار آن، مبارزه خود را به پیش ببرد. تجربه ثابت کرده است که تشکیلاتهای حرفه ای که افرادش تمام وقت وظایف تشکیلاتی را به پیش میبرند از سوخت و ساز و افت و خیزهای جامعه فاصله گرفته و افراد برایی و تاثیر گذاری خود را به شکلی ملموس از دست میدهند.

وظیفه جنبشهای اجتماعی، پایه ریزی جامعه ای است که در آن، انتقاد و تبادل نظر به صورتی واقعی، نهادینه شده باشد. اولویت اصلی دیگر،ایجاد توازن قوا در بین طبقات و اقشار گوناگون در جامعه و تلاش برای آزاد کردن نیروهای متخصص و حرفه ای در زمینه های آموزشی، تحقیقی، علمی و غیره از زیر سلطه سرمایه و به خدمت گرفتن آنها در جهت منافع همه مردم در جامعه بوده و هیچ طبقه و قشری نباید این حق را داشته باشد که نظام اقتصادی و سیاسی مورد علاقه خود را به جامعه تحمیل کند. سیستم اقتصادی و سیاسی در شرایطی که توازن طبقاتی و اجتماعی وجود داشته باشد، بر اساس نیازها و اولویتهای روز، توسط متخصصین و صاحبنظران مستقل به صورتی کاملا شفاف و زیر نظر شوراهای مردمی باید تعیین و اجرا شوند.

کلام آخر، مدتهاست که هیچ کارگر صنعتی با چکش و سندان سر و کار ندارد و سالهاست که جای آن ابزار را دستگاههای عظیم سی ان سی و غیره پر کرده است و کارگران به جای بکارگیری نیروی بازوی خود، از توان فکری و تخصصی آی تی و برنامه ریزی های کامپیوتری استفاده نموده و کشاورزان هم نه با داس بلکه با کمباین و دیگر دستگاههای مدرن کشاورزی سرو کار داشته و همزمان از طریق تلفنهای هوشمند خود، فیسبوکشان را آپ دیت میکنند. عاقلانه نیست که ابزار سیاسی داس و چکشی را هم همچون کشاورزی و صنعت با ماشینهای کمباین و سی ان سی قابل به روز شدن، جایگزین کرد؟

کاوه دوستکامی
۱۰ ژانویه ۲۰۱۵